دانلود رمان دلوین از حدیثه ورمز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هلما دختری جسور و زرنگ که عکس های محرمانه اصیلزاده بزرگ شهر امیرفرهام رحیمی را به دست می آورد و شروع به اخاذی از او می کند اما بعد از گرفتن پولی هنگفت تمامی آن عکس ها را در فضایمجازی منتشر می کند و پا روی حیثیت خانواده رحیمی می گذارد.. ماجرا این جا تمام نمی شود امیرفرهام خشن و عصبی در پی تلافی کار هلما جوری وانمود می کند که دختر داخل عکس خود هلما است و او را وادار می کند سر سفره عقد با او بشیند… عقدی صوری که جایی ثبت نمی شود و هلمایی که بیخبر به خانه او می رود و…
خلاصه رمان دلوین
_حاجی، حاج نصرت چی شده؟ با صدای مامان که کل خانه را روی سرش گذاشته بود با ترس از روی تخت پایین رفتم و در را باز کردم و همانطور کورمال کورمال خودم را به راه رو رساندم. صدا از اتاق خوابشان بود. بی آن که در بزنم وارد شدم. بابا روی تخت نشسته بود و یک دستش روی قلبش بود و دست دیگرش گوشی را در مشتش می فشرد. دستی روی چشمان خواب آلودم کشیدم و کنار بابا ایستادم. هنوز گیج و منگ بودم. کمی خم شدم تا چهره ی سرخ شده اش را واضح تر ببینم. – بابا؟ چیشده بابا؟ سر بالا انداخت که هلیا کنارم زد و لیوان آب و قرص های بابا را روی تخت گذاشت. چشمان سرخش
نشانگر شب بیداری اش بود. خیلی از من و مامان مسلط تر بود. قرص بابا را از میان لب هایش داخل فرستاد و لیوان را به لب هایش چسباند. بابا نصرت لاجون را به تاج تخت تکیه دادیم و همگی دورش ایستادیم. مامان شانه اش را گرفت. – حاجی کی زنگ زد چیشده؟ بابا با صدای گرفته نیم نگاهی به تک تک مان انداخت. – پلیس بود. مش ناصر تصادف کرده. همین دیروز گفت با خونوادش یه سر تا امام زاده حسن برن و بیان، گفتم شب راه نیوفت اما گوش نداده. شبونه راه افتاده و تو اتوبان خوابالو بوده… باقی حرف هایش با “یا امام غریب” بلند مامان و هین هلیا در هم آمیخت. ترسیده کنار بابا نشستم.
– چی شده بهشون بابا؟ اشک هایش روان شد و بی محابا برای مردی که راننده اش که نه بلکه رفیقش بود گریه کرد. – ماشین رفته تو دره. سوختن، خودش، زنش، بچه هاش. با حالی زار صورتم را میان دستانم پنهان کردم. می شناختم هم زنش را هم دو کودکش را، خدا بعد از پانزده سال زندگی یک دختر و یک سال بعدش یک پسر نصیب شان کرده بود. داغی اشک روی گونه هایم برای خانواده ای بود که چیزی ازشان باقی نمانده بود. ساعت شش و نیم صبح خبر تصادف مش ناصر و خانواده اش را پلیس راه به بابا داد و حالا که هشت شده بود هر کدام در حال پوشیدن لباس برای رفتن بودیم. بابا با ماشین خودش می رفت…